به نام خدای رفیقان خاکی...
گفتی: دوستت ندارم...
پرسیدم: چرا؟
گفتی: از من کمتری...
پرسیدم: چقدر؟
گفتی: به اندازه ی وسعت زمین...
پرسیدم: زمین؟
گفتی: آری زمین کوچک است؟
گفتم: عشق زمینی بی ارزش است...
خنده کردی!!!
پرسیدم: به چه می خندی؟
گفتی: به ساده بودنت...
پرسیدم: مگر سادگی زشت است؟
گفتی: نه آخرش تنهایی ست...
پرسیدم: چرا تنها میروی؟
گفتی: تو برای تنهایی ام کمی...
پرسیدم: چه کنم که بمانی؟
گفتی: *رفتنی باید برود*...
پرسیدم: دلت پیش کیست؟
گفتی: دلی برایم نمانده...
پرسیدم: دلت کجا جا مانده؟
گفتی: سنگ شده...
پرسیدم: مگر سنگ احساس ندارد؟
گفتی: سنگ؛سنگ است...
پرسیدم: به کجا میروی؟
گفتی: نمیدانم...
پرسیدم: چرا میروی؟
گفتی: برای آرامشم...
پرسیدم: مگر نا آرامی کنار من؟
گفتی: تو را نمیبینم...
پرسیدم: چشمانت بسته شده؟
گفتی: نگاهم خسته شده...
پرسیدم: از دیدار من؟
گفتی: از دیدار همه...
پرسیدم: دلت چه میگوید؟
گفتی: *از تو نمیگوید*...
*دیگر هیچ نپرسیدم*!!!
خاموش شدم و تو تنها نگاهم گردی...
نگاهی پر از حرف وچشمان خیس از اشکم پر از پرسش هایی که دیگر جواب شان برایم مهم نبود.
سالها بود میپرسیدم تنها جوابم را با حرف از رفتن میدادی...
اینبار تو پرسیدی:
چرا دیگر نمیپرسی؟ چرا خاموشی؟ تمام شد؟
گفتم: دیگر نمیپرسم که با پرسیدنم التماس کنم که بمانی.
اگر خدا تورا برای دیگری آفرید پس برو وبرای دیگری بمان...
رو برگرداندی و رفتی...
زیر لب پرسیدم:
*میروی*؟؟؟
آرام پاسخ دادی:
*دیدار به قیامت گل عاشق*....................
نظرات شما عزیزان:
|